روزی یک کشتی پرازعسل درساحل لنگرانداخت وعسلهادرون بشکه بود... پیرزنی آمدکه ظرف کوچکی همراهش بودوبه بازرگان گفت : ازتومی خواهم که این راپرازعسل کنی .تاجرنپذیرفت وپیرزن رفت ... سپس تاجربه معاونش سپردکه آدرس آن خانم راپیداکندوبرایش یک بشکه عسل ببرد.آن مردتعجب کردوگفت ازتومقدارکمی درخواست کردنپذیرفتی والان یک بشکه کامل به اومی دهی ؟ تاجرجواب داد:ای جوان اوبه اندازه خودش درخواست میکندومن درحدواندازه خودم میبخشم ...
پروردگارا...
کاسه های حوائج ماکوچک وکم عمقند،خودت به اندازه ی سخاوتت برمن ودوستانم عطاکن که سخاوتمندترازتونمیشناسیم ... آرزوهایتان رابه خدا وندمهربان بسپارید. یاعلی
- ۰۰/۱۱/۱۰